نگاه شرمم را که از نگاهت میگریخت
زندانی کردی
و با سکوتی سنگین
مرا نشاندی
با من از فقر گفتی
و از سردی شبهای بیپناه
از بیعدالتی زمان
.و بیتفاوتی
از انسانیت که
ترا فراموش کرده است
از دلت گفتی
که تشنه مهر
و نیازمند غذاست
از دستهای کوچکت
که لحظه ای آسایش را
تجربه نکردهاند
با هم گریستیم
تو از درد بی کسی
و من از ناتوانی جانگداز
نیلوفر سلیمانی